سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی با دوستان همراه با خط های منحنی لبخند

با زبان ساده می گویم سخن

زندگی در چشم من پروانه ایست

از درون پیله می آید برون

در پی گلهای رنگین سوی باغ

بال بالی می زند در باغها

با سرود بلبل و گه زاغها!

گاه دور افتد زباغ زندگی

تا بیاید عطری از باغ بهار!

گاه در کنجی نشیند بیصدا

روز و شب در بازی تکرارها!

        ***********

چون بهاران عمر کوته در گذر

جان دهد پروانه در کنج خزان

در شبی همراه شمعی جانفروز

با تنی وامانده در حرمان و سوز

یا که می میرد زمان در زندگی!...

او ولی در بهت و راز زندگی

همچنان در بهت و رمز زندگی!

از چه آمد؟ از چه پر زد؟ او چه کرد؟!

رنگ و بوی زندگی را چون چشید؟!

لیک بی آنکه بداند قصه را

قصه ی "بودن" به پایانش رسید!!

من چو آن پروانه بودم در جهان

باورم از "زندگانی" ساده بود

گاه بال و پر زدم در عطر باغ

گاه با باران غم پرپر زنان

در خیالم، این دلم آزاده بود!

باز می پرسم ز خود در روز و شب

من چه کردم با خود و با زندگی

چون چشیدم، لذت باغ بهار؟؟

من ولی در پیچ و تاب زندگی

همچنان در قصه ها، پروازها...

در میان ره نمی دانم چرا

خسته ام! از اینهمه تکرارها!

روز بارانی من نوری نداشت

چون بهار عمر من آسان گذشت

عمر من در حیرت دوران گذشت!

آسمان من ولی آبی نبود

عمر من در تاری باران گذشت!

همچنان در نیمه راهم بی خبر

قصه ی من خط پایانش کجاست؟

باغ من خورشید و مهتابش کجاست؟

آسمان آبی نمی گردد چرا؟

پرتو از نوری نمی گیرد چرا؟!

وای از این روزانه ها، تکرارها!

            **********

آنچنان هم زندگانی ساده نیست!

عمر ما کافی بر این "پیمانه" نیست!

پر شود پیمانه ی عمری به درد

میرسد آخر خزان ابری و سرد

در چنین باغی فقط پرپر زدیم

روز و شب بر رنج و دردی سر زدیم

زندگانی می رود آسان زدست!

اینچنین پروانه بودن مشکل است!

 



نوشته شده در شنبه 88/8/16ساعت 6:52 عصر توسط شیداگر جوان تاریکی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ